محل تبلیغات شما



هوراییل عزیزم 

میدونم یه روز از تموم این نبودن ها دلت میگیره و پشیمون میشی.

برای همین ادرسم را نوشتم روی برگ بلوط و گذاشتم توی جیب بارونی کرم رنگت، هر وقت دل تنگ شدی برگ را بخوان و بیا آغوشم همیشه منتظر توست!  

 

                                                                         مراقب بالهایت باش! 

                                                                          دوستدار تو "زارا "                                           

 


فکرم مشغول زیرزمین خانه مان است. تک و تنها و سوت و کور افتاده زیرپایمان. هر خرت و پرتی که فکرش را بکنی آنجا پیدا میشود، همین عید امسال بود که با کلی زحمت مرتبش کردم و دستی به سر و رویش کشیدم تا کمی جان بگیرد، تا بشود اسمش را گذاشت خانه، ناسلامتی خانه است اما بیشتر تبدیل به انباری شده خیال میکردم مرتبش که کنم جان میگیرد و حالش خوب میشود اما نشد. تا اینکه چند روز پیش فهمیدم همه چیز تویش هست الا یک چیز زندگی!

خانه ای که تویش آدمی نباشد، گرمای اجاق و بوی غذا و صدای خنده ای در فضایش نپیچد که اسمش را نمیشود خانه گذاشت، یک چهار دیواری بی روح و بی هویت است. برای همین خیال کوچ به سرم زده! میخواهم از اتاقم کوچ کنم و بخشی از زندگی روزمره ام را با چهاردیواری زیرزمین خانه مان تقسیم کنم. میخواهم برای خودم یک گوشه دنج و و رویایی بسازم. خانه ای برای خودم،کتاب ها،گلها و مرغ عشقهایم!

 


شاید باید ناغافل سر راهت سبز بشم و همه ترسها و دلهره هایی که هر بار مانع شدن تو چشمهات نگاه کنم رو قورت بدم و صاف بیاستم جلوت و زل بزنم توی چشم هات. همه شجاعتمو بریزم توی صدامو بگم بیا چند تا خیابون رو کنار هم قدم بزنیم، تو هم اول بهت زده نگاهم کنی و بعد به خودت بیای و با یه لبخند پهن رو لبهات بگی من که از خدامه! بعد هم بدون ترس از نگاه عابرای دیگه شونه به شونه هم خیابونهای بارون زده شهر رو گز کنیم. با خجالت و تردید دستمو بگیری و من محکم و مطمئن فاصله انگشتات رو با انگشتام پر کنم. 

میدونی منو تو به یه تقاطع زمانی و مکانی نیاز داریم، کافیِ سرنوشت فقط یکبار دیگه منو تو رو در یک لحظه و در یک مسیر قرار بده، بیا دعا کنیم اون لحظه شجاع باشیم و بتونیم حرف دلمون رو بهم بگیم. اون وقت شاید دیگه هیچ وقت دست همو رها نکنیم. 


میم پذیرش گرفته، آن هم از دو کشور . چین و امریکا، خانواده اش بدجور مخالف رفتنش هستن اما میدونن که برای نگه داشتنش تو این خاک نه شانسی دارن و نه بهونه ای. همین چند ماه پیش مادرش برای مادرم درددل کرده بود که اگه میم بره من سکته میکنم، پدرش هم گفته بود اول من سکته میکنم بعدش مادرش. . روزها به ماجرای زندگی میم فکر کردم به تصمیم سختی که باید بگیره، به همه ترسها و تردیدهایی که باید بهشون غلبه کنه، به عشقی که سالها به جانش ریختند و حالا باید چشمش رو به روی همه اون سالها ببنده و به جلو پیش بره، به همه دلتنگی هایی که ممکنِ بعد از مهاجرتش سراغش بیاد، به حسرتی که ممکنِ راه نفسش رو تنگ کنه. حتی به سکته مادر پدرش هم فکر کردم. تصورش رو بکن، با دنیایی امید و آرزو مهاجرت کنی و اون سر دنیا یکباره خبر مرگ عزیزترین هات رو بشنوی که از دوری تو دق کردنزبونم لال ! موندم میم چه تصمیمی میگیره؟ دو راهی سختیِ خیلی سخت اگه من جای اون بودم چه کار میکردم؟ تسلیم دلبستگی های اینجا و اکنون میشدم یا به جنگ سرنوشت میرفتم و خودم ناخدای زندگیم میشدم؟

امیدوارم میم بتونه تصمیم خوبی بگیره 

امیدوارم خانوادش تاب دوری میم رو داشته باشن


هر چه بیشتر به گذشته نگاه میکنم بیشتر متوجه میشم که برداشتم از ادم های اطرافم مبالغه امیز بوده، سین انقدرها که تصور میکردم شاد نیست فقط سعی میکند مقابل سختی های زندگیش کم نیاورد. سین میم انقدر ها که فکر میکردم ادم خاص و منحصر بفردی نیست او هم نقص های انسانی خودش را دارد. دکتر میم هم همینطور، میم.خ  همان اندازه که ادم خاکی و مهربانی ست به همان اندازه غرور و خودخواه هم هست. هر چه بیشتر ادم ها را میشناسم نگاه متعادلتری نسبت به ابعاد خاکستری وجودشان پیدا میکنم هیچ کدام نه فرشته اند نه دیو فقط یک انسان معمولی اند.


چند روزیست "مردی در تبعید ابدی" را شروع کرده ام. از همان صفحه اول گفتگوی میان ملاصدرا و همسرش میخکوبم کرد. حالا حال سین.میم را میفهمم، حالا میفهمم این همه دغدغه و رویاهای بلندپروازانه از کجا ریشه گرفته و تغذیه شده. این کتاب. خواندن این کتاب یکی از عواملی ست که میتواند از ادم های مستعد انسانهای بهتری بسازد، انسانهایی که بی پروا و با اشتیاق برای ساخت مدینه فاضله تلاش کنند و از جان مایه بگذارند.

در ذهن من، سین.میم چنین آدمی است.مستعد و باانگیزه، با لغزش های کوچک جوانی که نمیدانم ببخشم یا فقط نادیده بگیرم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

World cup معرفی مجتمع های تجاری ایران خدایا چرا من... ؟